منتخبی از اشعار فارسی نوجوانی

فریس نژاد

آرزوها

آرزوها دارم اکنون من به سر
از غم دنیا و بودن بی خبر
آرزوها را چنان میپرورم
کز وصالش یک جهان میپرورم
آن جهانی که بفکرش زیستم
یا درآن باشم و یا من نیستم

۱۹۷۵ تهران(۱۵ ساله)


فریس نژاد

آتش عشق

در میان هرشبوروزم
همچوخورشید آتش افروزم
همه غمها برایم هیچ اما من
عاقبت ازعشق سوزان تو میسوزم

۱۹۷۶ تهران(۱۶ساله)

فریس نژاد

وقت رفتن

حرف نا گفته لب رو پیش گفتن میدونم
از نگات حرف دلترو میخونم
ما که قلبا رو پیش هم میاریم
ما دیگه به گفتنیها نیازی نداریم
منوتو تا میتونیم باید بریم
بریمو از عشق هم به هم بگیم
تو بگی من میدونم نگو دیگه
من بگم لب نمیگه دلم میگه
پاشو دیگه باز نگو دیر نمیشه
مگه تا کی دنیا از غم ما سیر نمیشه
چمدونهای پرمون یادت نره
سبدهای گلی که هرجا محبت میبره

۱۹۷۷ تهران (۱۶ ساله)

فریس نژاد

دیوانه

دیونم من دیونم یه دیونه
اینو لب از ته قلبم میخونه
دیونه بودن من چه آسونه
دیگه هیچ غم تو دلم نمیمونه
اگه من یه دیونم، از صدای ناله هاس
شعر مرثیه صدای هر لبی که با صداس
دیوونه بودن، من مثل خیس بودن سنگه توی رود
خشک میشد سنگ زیر آفتاب اگه رودخونه نبود

۱۹۷۶ تهران (۱۶ ساله)

فریس نژاد

درد چشم

وجودم همه چون چشم بود
چشام رو سر تا پات بود
چشام پر اشگ بود
اشکام پر غم بود
غمهام پر درد بود
بازم میگی کم بود

۱۹۷۷ تهران ( ۱۶ سالگی)

فریس نژاد

توپ بازی

دنیا یه بازی اگه بازی کن باشی
دنیا یه توپه اگه بازی کن باشی
مگه میخوای که تو هم توپ بمونی
یه نوع بازی واسه روزها واسه شبها بمونی
بخودت نشون نده ناتونی
تا بازم تو بتونی، شعر موندن بخونی
اسباب بازی یه روزی خراب میشه
کوک آدم کوکیم یه روزی تموم میشه
اما آدم ، آدم کوکی آدم
میتونه بگه که شادم
اگه کوک دنیا رو ازش بگیره
اگه کوک خودشم از دست دنیا بگیره

۱۹۷۷ تهران ( ۱۶ سالگی)

فریس نژاد

لذت شایسته

نمیدانم هیچ نمیدام از این دنیا چندان برم
نمیدانم هیچ نمیدانم چرا آیمو گه دگر میروم
ولی این بدانم که گر هیچ نتوانم برم
توانم در اینجا که لذت برم
چه خواهد چنین لذتی باشد اندر تنم
و یا اندر احساسو روح سرم
چنین لذتی وای چه شایسته باد
ولی من به دنبال شایسته تر میروم

۱۹۷۷ تهران(۱۶ سالگی)

فریس نژاد

زندان

یه زندون ساخته شدس برای ما
کم کم اسمشو گذاشتیم دنیا

۱۹۷۷ تهران(۱۶ سالگی)

فریس نژاد

بدها

گفتنی هام دیگه حرفی واسه گفتن ندارن
بودنیهام دلیلی واسه موندن ندارن
هرچی بود گفتم و گفتم، هرچی شد موندمو موندم
شعررفتنو تا میشد، نمی خوندم،نه نخوندم.
بدی ها رو تا میشد با آتیش، خودم سوزندم
چشامو به شعله دوختم ولی از وحشت سوختن
کنار شعله روشن نیموندم، نه نموندم
ولی آنقدر خوبیها تباه شدن
ولی اونقدر بدیها زیاد شدن
من سوزوندم، من سوزوندم،
بدی ها روکه میموندن
تا اینکه کم کم و کم کم
خودمم بین آتیشا دیدم
تا اینکه یک دم و هردم
صدای داد بدی هارو شنیدم
اونا با قه قه و خنده
با صداهای زننده
هی میگفتن ، هی میگفتن
سدی اون روی زندگی میبنده
اگه بدها نباش، زندگیتون دیگه بودن نمیشه
اگه ماها نباشیم، اسم شما دیگه آدم نمیشه
شما با بدی بدها دیگه یک رنگ شدین
دیگه با صدای بدهام، هم آهنگ شدین
خودتونم میدونین
بدون بودن ماها
واسه بودن شماها
نمیمونه دیگه قدرت
شما دیگه با کثافت
همگی تون دارین عادت
همینم هست براتون یه جور لیاقت

۱۹۷۷ تهران(۱۶ سالگی)

فریس نژاد

شهوت بودن

نمیدونم، نمیدونم چرا من اصلا میمونم
نمیدونم ، نمیدونم چرا با غم محربونم
. همه اش با نه و کم های دگر هم آشیونم
.
نمیدونم، نمیدونم یا که گفتن نمیدونم. فقطو تنها و تنها ما میمونیم واسه تن ها
نمیبینیم دردورنجا جلو چشما رو گرفته این بدنها
خوردنو بودنو با همدیگه بودن
جای شادی جای لذتهای دیگه
.... اونا موندن
همه اینها، همه این دیوونه ها
میمونن واسه این غریزها
میسازن با سرشون فرضیه ها
همه این فرضیه ها غریزها واسه بی بهونه ها دیوونه ها
اسمشه یه زندگی حس میشه یه زندگی
. اونا شهوت روندنو روش اسم بودن میزارن
اونا اسم بودنم زنده بودن میزارن
آخه اونها م غرقن توی تن آخه اونهام هستن مثل من
فرضیه ها پر تو زندگیشون غریزها پراز موندنشون
آخه اونهام آمدن از همین غریزه ها
آخه بعدی هم میان از همین غریزها
..... نمیتونن که نخوان........ نمیتونن که نخوان
.

۱۹۷۷ تهران(۱۷سالگی)

فریس نژاد

تو

به تو فکر کردم چون قلبم اینچنین میخواست
به تو نگاه کردم، وجودم سوی تو برخاست
به تو فکر کردم تورا نگه کردم
قطره قطره وجودت از وجودم کاست
. هرچه گفتم این گلها و دشتها مال ماست
تو میگفتی اینچنین حرفها از قدیمیهاست
قلبم، روحم، جسمم،به تو امید داشت
جز تو آخر که در قلبم بذر امید کاشت؟
هرگاه و ناگاه در انتظار یک آغاز لذتبار
تا که گویم ای خدا مرا با او نگه دار
من نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم
در میان اسباب بازیهات من کدامم
عروسکی که از رنگ آن هم خسته ای
یا کتابی که ناخوانده آنرا بسته ای
در مشتهایت احساساتم بود، همراه من
همه مردندو گشتند خورد، منهای من
من نمیمردم، من نمیخواستم بمیرم
من نمیمردم، تا که باز گیسوانت را ببینم
من نمیمردم تا از لبانت عشق بودن را بگیرم
من نمیمردم، تا که صد بار برای چشم زیبایت بمیرم

۱۹۷۷ میسوری هند (۱۷ سالگی )


فریس نژاد

التهاب هستی

گربدانم در جهانش گر بمانم ...... زندگی رنج و عذاب است
! گربدانم گر بخواهم تا بمانم ...... .مرا از او جواب است
! گربدانم در میان خاک ،عاقبت روح و وجودم همه خواب
است
! پس عجب نیست کین وجودم، یا تمام قلبو روهم التهاب است
!

۱۹۷۷ میسوری هند (۱۷ سالگی )

فریس نژاد

قلب راضی

ای که گوش دادن به حرفات قلبمو راضی میکنه
ای که موندن کنارت میتونه همه غمهامو تلافی بکنه
من که از صدای تو به لبات نزدیکترم
پس چرا اون لبهارو بر خودم نبرم؟
اگه من بدونم تو چشات از همه قشنگتره
پس چرا اون چشمارو بر خودم نخرم؟

۱۹۷۸ میسوری هند (۱۷ سالگی )

فریس نژاد

شهوت بیهوده

اگر این شهوت بیهوده در هستی نبود
برای کشتنو بردن دگر دستی نبود
چاره این روح آزرده دگرمستی نبود
دلیل ماندن من دگر خود پرستی نبود
اگر این شهوت بیهوده در دنیا نبود
دگر دستان من برای زندگی تنها نبود
جواب روح عاصی ام اینهمه غمها نبود
برای زنده ماندن امیدم به این کم ها نبود

۱۹۷۸ میسوری هند (۱۷ سالگی )

فریس نژاد

زشتی های زیبا

تو نه زیبا نه قشنگی
تو نه با زشتی میجنگی
تو نه چشمات رنگ آسمونه
نه نگاهت عاشقاتو سوی دستات میکشونه
ولی اینی که تو هستی
میتونه دلیلی باشه برای بودن هستی
وقتی از اون لبا که نه مثل غنچست
میشنوم صدای خوبی ومیشم مست
وقتی از اون لبهای پر ازدرد خستگی
میشنوم صدای خوب امید به زندگی
وقتی از میون اون سینه که نه مثل مرمره
می بینم قلبی منو به شهر رویا میبره
وقتی من حس میکنم
میون گیسوت که نمیتونه یه کمند باشه
یه فکر خوبه که میخواد همیشه لبخند باشه
نمیتونم، نمیتونم که بازم بی تو بمونم
تو که چشمات غیر آسمونه
تو پناهت عاشقت رو سوی دستات میکشونه
من که از صدای تو به لبات نزدیکترم
پس چرا اون لبها رو بر خودم نخرم
اگه من بدونم تو خوبیت از همه خوباخوبتره
پس چرا اون خوبی رو برخودم نبرم

۱۹۷۸ میسوری هند (۱۷ سالگی )

فریس نژاد

مرا ازخود تهی کن

ای زمانو ای جهانم ای زمینو آسمانم
مرا از نو صدا کن درد بی درمونمو تو دوا کن
شبها وقتی که به تو فکر میکنم
وقتی حرفای تورو از بر میکنم
نمیدونم،نمیدونم چرا از تو دیگه گریم میگیره
نمیدونم، نمیدونم چرا از دلیل موندن دیگه خندم میگیره
وقتی یادم میاد اون شبای سرد زمستون تورو
که چه جوری روی پوست آدمهای تو
داره خنجر میزنه، تا بگه بودن تو
وقتی یادم میاد اون لب تشنه خسته های راه
واسه چشیدن قطره سرشار از گناه
خوب میدونم، خوب میدونم چرا گریم میگره
خوب میدونم چرا از دلیل موندن دیگه خندم میگیره
نمیدونم چر اونها رو تو سیر نمیکنی
یا اگه نمیتونی، چرا اونها رو زمین گیر میکنی
اگه اونها گوشاتو با فریادهای درد
که نمیتونن بمونم تو زمستونهای سرد پر میکنن
اگه اونها چشاتو با گریه و خونهای جگر
که میفهمونن میخوان یه دنیای دگر پر میکنن
پس چرا تو ما رو تنها نمیزاری
پس چرا من و از خودت جدا نمیکنی
آخه واسه بنده هات مستیم حدی داره
آخه واسه خندهات خودپرستیم، حدی داره

۱۹۷۸ تهران (۱۷ ساله )

فریس نژاد

خواستنی های یک تن

اومدن دستای منو ما
واسه گیسو و نوازش اونا
چرا من بگم به دستا که گیسویی نیست
یا اگه بخوان بگم ،تار مویی هم نیست
نگو که چرا نداره
وقتی دستاو تنم طاقت نداره
پس جواب دستای من چی میشه
که میخوان باشن کنارش همیشه
وقتی که میدونه این تن تشنم
هس یه چشمه که نباشه توی اون غم
پس جواب تن تشنم چی میشه
اگه این دستای من حرارتی خواست
اون خودش خوب میدونه گرما کجاست
چرا من بگم که آتیش اینجاست
نگو که چرا نداره
وقتی دستاوتنم طاقت نداره
اون خودش خوب میدونه
گرما با گرما خیلی داره فرق
تن تشنم دیگه با دروغ بارون
توی دریاچه خشک نمیشه غرق
من که از خواستنی های تن خود
دیگه مرگم میگیره
چر از جواب نه به قلبم دیگه شرمم میگیره
نگو که چرا نداره
وقتی دستاو تنم
طاقت نداره

۱۹۷۸ میسوری هند (۱۷ ساله )

فریس نژاد

شهر غم

توی این جنگل پستی که درختاشو سوزوندن
بین این دشت کثیفی که درستی و حقیقت توش نموندن
توی این هم همه بلند شهر
که باحرفای قشنگش شده قهر
توی اون فکر کثیف آدماش
توی خلوتگاه ننگ بی صداش
توی شهری که حالا
گم شده میون دود
یادمه روزهایی که پر خوشبختی بود
اگه حالاپراز وحشت و ننگ
پر بود از دشتا و گلهای قشنگ
خالی از ننگا و نفرینهای جنگ
قلبا بود لبریز مهر زندگی
واسه بندهای پست نمیکردن بندگی
همه مردا مرد بودن
خوبا جای درد بودن
کوچه ها تاریک اما پر نور
آدما خسته اما پر شور
ولی حیف اون زمونا
تو این شهر سوتو و کور
از ما خیلی مونده دور
از ما خیلی مونده دور

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

اگه

اگه صدای من تموم زمینو در بر بگیره
اگه دستای من قدرت زمینو ازش بگیره
مرگ من از ترس من دیگه میمیره
میسازم با دست بی وسیله ام وسیله ای
تا بسازم یا که خنده ویا قهقه ای

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

آتش عشق

در میان هر شبو روزم
همچو خورشید آتش افروزم
همه غمها برایم هیچ اما من
عاقبت از عشق سوزان تو میسوزم

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

همه جا با تو

هر کجا با تو روم جایی نرفتم
اگر آنجا نو بود
همچو جاییست که صد بار برفتم
وگر آنجا دیده باشم
یاد آنروزم که آنجا با تو رفتم
هر کجا بی تو روم هیچ نبینم
مگر آنکه همه را جز تو نبینم

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

غم مخور گل

ای گل خندان زیبا ، سمبل شادی دلها
برگهایت چون حریری برتن عریان دنیا
گر کسی یا ناکسی دستت زند
او نداند که چه پاکی
او ز شهوت میزند
غم مخور، غم ندارد گر که بوییدت
غم مخور حتی اگر با دست خود چیدت
این بدان تو، گر که پژمرده شوی باز گلی
یا اگر ناله شوی داد شوی، باز آواز گلی
گل اگر بروی گور مرده ای با شد گل است
گل اگردر دست شه یا برده ای باشد گل است

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

خستگی ها

میون شب تو سیاهی
توی درد بی پناهی
منم اون خسته خسته
قلب شیشیه ایم شکسته
منم اون آدم کوکی
که شدم اسیرو بسته
منم اون دل که نباید بمونه
منم اون کفتر خسته
که باید فقط بمونه تو لونه
منم اون عشق به مردن
همه زندگیمو بردن
منم اون لحظه مردن
منم اون نفرت بودن
وقتی هستی وقتی بودن
برای بودن نبودن
وقتشه غزل تلخ مردنو خوندن
بودنو موندنو و مردن
حرفی که چند ساله تو زندگی بودن
حرفی که توی گوشام پیچیده
شادیولذتمو کی دیده کی دیده
همه تنهایی تن ها
همگی سردی لبها
همه سستی پاها
چقده گریه واسه غمها
دیگه زندگی همینه
فرورفتن تو لجنها
دستو پا زدن تو گلها
دیگه موندن امروز
شده عادت هر روز
چرا بودن فردا؟
نمیخوام از خفگی توی گلها بمیرم
اگه زندگی همینه
خیلی وقته که سیرم
دیگه وقتش بمیرم،
آره سیرم، آره سیرم
!! ولی گلهای توگلها منو جونم میاره
ولی لبخند تو اشکا جون تو خونم میاره
آدم از یه قطره میشه که یه دریا بسازه؟
آدم از زندگی میشه که یه رویا بسازه؟
آره از یه گل تو مرداب میشه دنیا بسازه
زندگیمو دوست دارم با همه پوچی دوست دارم
واسه لذت بردنم قلبمو از نو میارم
اگه یادم بمونه
اگه قلبم بتونه
اینو یادم میمونه
آره یادم میمونه

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد

زندگی

به من گفتند که صدای زندگی میاید
من صداشان را شنیدم
ولی
زندگی را نشنیدم
تا به خود جنبیدم
لحظه ها رفتند و من هیچیک را نچشیدم
تا به خود جنبیدم
نا خواسته من بار سفر میدیدم
به خودم خندیدم
ز غمم گرییدم
وقت رفتن بود و من نا گاه
زندگی را در میان ناله ها و خنده های خود شنیدم.

۱۹۷۸ میسوری هند( ۱۸ ساله )

فریس نژاد